چهار شنبهبرچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : مهراوه
میدونید برگ چغندر به کی میگن؟؟
. .
چهار شنبهبرچسب:, :: 21:9 :: نويسنده : مهراوه
http://fans.didehsho.ir/signup/invited:1de8f0062925535c30bf4b13dae5a84f
پاشو برو به خاطر من این تو عضو شو !
خواهش !
مرسی که میری !
سلام سلام سلام سلام ... وای دارم میمیرم از خوشی ! چرا نداره چون علی طباطبایی با الناز شاکردوست تو اسب سفید پادشاه باهم بازی کردن ! دوتا ادم دوس داشتنی کنار هم !
پنج شنبهبرچسب:, :: 13:58 :: نويسنده : مهراوه
حالا واويلا ليلی
فرا رسیدن ایام منحوسه امتاحانات رو به همه ی دانش اموزان رنج کش عالم هستی تسلیت میگم !
سه شنبهبرچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : مهراوه
این روز ها همه دارن از تابستون خدافظی میکنن میخوام بهشون بگم :
سه شنبهبرچسب:, :: 10:17 :: نويسنده : مهراوه
دخترک شانزدهای ساله بود که برای اولین بار عاشق یک پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، ازاینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی میکرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم میکرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یکجمله برای پسر می نوشت و کاغذ رابه شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری بامــوهای بلندوچشمان درشت را دوست خواهدداشت. دختر موهایی بسیارسیــاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند میزد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در۱۹سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ درپایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهایخودنامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدتها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دستهای دوستی را که به سویش دراز می شد،رد کرده بود. در این چهارسال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس دردانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایشرا کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیداکرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت وبطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسـرش از او جداشده و طلبــــکارانش هر روز او را آزار میدهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی درباشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، امادختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسربا پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دوبرابر آن پول و ۲۰درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به اونگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دخترنامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختربه شدت مریض شد،در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را باز شناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسرپذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده وخواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطریروی کتابخانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چراگریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: * معنای خوشبختی اینست که در دنیاکسی هست* که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
سه شنبهبرچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهراوه
تو یخچال ما تنها ظرفی که صادقه ظرف پنیره . . . والا . . . در قابلمه رو بر میداریم توش خیاره ظرف حلوا شکری رو باز میکنیم توش پیاز داغه شیشه مربا رو باز میکنیم توش رب گوجس بطری نوشابه رو باز میکنی توش عرق نعناس بد زمونه ای شده بــــد :| :D
................................................................................
. مورد داشتیم طرف موقع سرخ کردن سیب زمینی حتی یه دونه شم نخورده :| “برگرفته از کتاب پنگوئن ها پرواز می کنند” ..................................................................................
آشنامون سگش گم شده، واسش یه میلیون مژدگونی گذاشته اون وقت من به بابام میگم اگه من بچه بودم گم میشدم چی کار میکردی ؟! برگشته میگه: خونمونو عوض میکردم که دیگه پیدا نشی :| :| ...............................................................................................
من در حین کنکور ریاضی : جوابی که من بدست آوردم ۲۳ هستش گزینه ها : ۱۷ , ۱۹ , ۲۶ , ۳۶ من گزینه ۲۶ رو انتخاب میکنم چون به جواب من نزدیک تره :D
..........................................................................................
مورد داشتیم شخصی توی عروسی مدعی شده غذا بهش نرسیده داماد تقاضای ویدئو چک داده :D ................................................................................
جمعهبرچسب:, :: 11:2 :: نويسنده : مهراوه
خدمت شما عارضیم که امروز اومدیم یه سوال بپرسیم!!!
جمعهبرچسب:, :: 10:57 :: نويسنده : مهراوه
لباس اتو کردن پسرا:
چهار شنبهبرچسب:, :: 9:52 :: نويسنده : مهراوه
سلام دوستای بد و بی ریختم ! حالا من آپ نکنم شما چرا سر نمی زنید ؟ بیا الان آپ می کنم ، ببینم دیگه بهانتون چیه !
قضیه این عکسه چیه ؟
الان که دارم این پستو میزارم این جوریم ! رو هوام ! رو ابرا ! امروز مدرسه نرفتم چون امتحان میان ترم شیمی داشتم ، چون دیروز مهمون داشتیم نتونستم درس بخونم ! اما مامانم نذاشت تو خونه بخوابمو منو آورد بیرون ! (تو محل کارش !) ولی اینجا یه یه ساعتی خوابیدم ! آخ اینجا رو نگفتم ! تو راه که داشتیم میومدیم مدرسه به مامانم زنگ زد ! مامانم کم نیاورد دستمو بهونه کرد ! (آخه شست دست راستم شکسته !) خلاصه مدرسه گفت معلمشون میگه سه نفر دیگم غایبن بیاد امتحانشو بده بره ! وگرنه براش صفر میزارم ! مامانم گفت میگن بیاد امتحانشو بده بره ! منم به مامانم گفتم اگه امتحانم بدم صفر میشم ! مامانم دوباره به مدرسه زنگ زد تا بپیچونتشون اما نشد ! منم گفتم به درک نمیرم ! خب فک کنم دیگه بااین همه توضیحات متوجه شدید که چرا این شکلیم !
پنج شنبهبرچسب:, :: 21:32 :: نويسنده : مهراوه
باز هفت سین سرور عید شما مبارک
شنبهبرچسب:پیام تبریک سال نو, :: 21:14 :: نويسنده : مهراوه
سلام ، سلام ، صد تا سلام ! حال همگیتون خوبه ؟ کیفاتون کوکه ؟ امروز اومدم تا عیدتونو پیشاپیش تبریک بگم !
خب حالا که نزدیکه عیده ، خونه تکونی کردین ؟
چیه ؟ داری تایید می کنی ؟ حالا چه جوری ؟ این جوری ؟
یا این جوری ؟
شایدم این جوری !
حتما می خوای اتاقت مث دست گل بشه ! نه ؟
اتاقت در حال خونه تکونی . . .
اتاقت بعد از خونه تکونی . . .
حالا شدی بچه ی خوب ! بعد خونه ،نوبت دله ! اونم تمیزش کن !
افرین ! دمت گرم ! از خونه تکونی بگذریم ! اگه گفتی دم عید دیگه چیکار می کنن ؟
خب معلومه ، وسایل سفره ی هفت سینو آماده می کنن !
چی ؟ خیلی هلم ؟ نه خیلیم هل نیستم ! چون بعضی چیزا مث سبزه طول می کشه تا آماده بشه !
حال سبزه گذاشتید ؟ چه جوری ؟ این جوری ؟
یا این جوری ؟
ولی من میگم این جوری بهتره !
چون با یه تیر دو نشون میزنیم !
خب ! چیه ؟ بازم میگین هلم ؟ میگین حالا یه سبزه این همه آماده کردن نداره ! خب شما که هل ترین ! بذارین بگم !
تخم مرغاتونم رنگ کردین ؟
اونا رو چه شکلی ؟
حتما این شکلی !
چی ؟ نه به این سختی ؟ یکم ساده تر ؟
ههههههههه! اره راس میگین ! نه دیگه انقدم خز و خیل ! حتما دیگه این شکلی !
چیه ؟ براتون جالب شده ؟ می خواین بگم دیگه چی مونده ؟ خب معلومه ماهی قرمز ! من عاشق ماهیم !
حالا ماهی خریدین ؟
یادتون نره قبل از ماهی خریدین باید تنگاتونو آماده کنید !
بد ماهیاتون بریزید توش !
این جوری !
خب ، یه بار دیگه یه نگاهی به سفره بندازیم!
ببینیم چیزی جا نمونده ؟
نه دیگه ، بقیه ی چیزا یا معمولا تو خونه ها هست !
مث سیب و سیر و سکه و سرکه و سماق !
سنجدو که باید بخری ،
سمنو رم یا باید بپزی یا بخری ،
یا شاید تو فامیل دسته جمعی می پزین !
دیگه بیشتر از اینن وقتتونو نگیرم ! فقط بازم میگم سال نوتون مبارک ! امیدوارم امسال یکی از بهترین سالای عمرتون باشه ! التماس دعای فراوون واسه اینکه امسال برا همه قشنگ باشه ! (مخصوصا پشت کنکوریا !)
|